۱- سریعترین میلیون دلارها
فوریه ۱۹۶۶
باب تیلور معمولا با ماشین تا محل کارش میرفت؛ ۳۰ دقیقه از حومه شمال شرقی واشنگتن سپس از روی رودخانه پوتوماک رد میشد و مستقیم تا پنتاگون پیش میرفت. سپس به یکی از پارکینگها میرفت و سعی میکرد با ارزشترین داراییاش را که یک bmw 503 بود در جایی که فراموش نکند، پارک کند. در سال ۱۹۶۶، تعداد کمی پست بازرسی امنیتی در ورودیهای پنتاگون وجود داشت. تیلور با لباس همیشگیاش (کت اسپرت، کراوات، پیراهن آستین کوتاه دکمه دار و شلوار رسمی) مانند روزانه ۳۰ هزار نفر دیگر از سالن اصلی عبور میکرد و وارد این هزارتوی عظیم میشد.
دفتر تیلور در طبقه سوم، حساسترین طبقه پنتاگون، نزدیک دفاتر وزیر دفاع و مدیر آژانس پروژههای تحقیقاتی پیشرفته (آرپا) قرار داشت. در پنتاگون دفتر افراد رده بالا در قسمت خارجی یا حلقهE قرار داشت و سوئیتهای آنان منظرههایی رو به رودخانه و آثار ملی داشتند. رئیس تیلور و رئیس آرپا، چارلز هرتسفلد، از جمله کسانی بود که اتاقش به این مناظر دید داشت، اتاق 3E160. مدیر آرپا بالاترین نمادهای قدرت و پرچم رسمی صادره از وزارت دفاع ( DOD Department of Defense ) را کنار میزش داشت. تیلور مدیر دفتر تکنیکهای پردازش اطلاعات ( IPTO Information Processing Techniques Office ) بود که در بخشی مجزا اما در همان راهرو، وظیفه پشتیبانی از پیشرفتهترین پروژههای تحقیق و توسعه رایانهای کشور را بر عهده داشت.
سوئیت مدیر IPTO، جایی که تیلور کت خود را از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۹ در آنجا آویزان میکرد، در حلقه D قرار داشت. راحتی و اندازه آن، نبود دید خوب و نما را جبران میکرد. اتاقی با فرشهای مجلل و مبلمانی گرانقیمت به همراه یک میز کنفرانس سنگین از چوب بلوط، قفسههای شیشهای کتاب، صندلیهای چرمی راحت، و تمام لوازم درجهیک دیگر. پنتاگون حتی در انتخاب جاسیگاری هم بهترین را انتخاب کرده بود. (تیلور برای تجارت نظامی سفر میکرد و درجه ژنرال یک ستاره را داشت.) روی یکی از دیوارهای دفترش نقشه بزرگی از جهان قرار داشت که روی معبد تایلندی برجستهای طراحی شده بود.
داخل سوئیت، کنار دفتر تیلور، در دیگری بود که به فضای کوچکی به نام اتاق ترمینال منتهی میشد. در آنجا در کنار هم، سه ترمینال کامپیوتر قرار داشت که هر کدام از آنها با دیگری تفاوت داشتند و هر کدام به یک کامپیوتر مرکزی مجزا متصل بودند که در سه پایگاه مجزا کار میکردند. ترمینال IBM Selectric شخصی سازی شده به یک کامپیوتر در موسسه فناوری ماساچوست در کمبریج متصل بود. یک ترمینال تلهتایپ مدل ۳۳ که بیشتر شبیه یک میز آهنی پر سر و صدا بود، به یک کامپیوتر در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی متصل شده بود. و در سمت دیگر هم یک ترمینال تلهتایپ مدل ۳۵ به کامپیوتری به نام AN/FSQ 32XD1A در سانتا مونیکا با نام مستعار Q-32 متصل شده بود؛ ماشینی عظیم، ساخته IBM برای فرماندهی عملیاتهای استراتژیک هوایی. هر یک از ترمینالهای داخل سوئیت تیلور مصداقی از یک محیط محاسباتی متفاوت (زبان برنامهنویسی متفاوت، سیستم عامل متفاوت و موارد مشابه) در هر یک از کامپیوترهای دوردست بود. هرکدام روش ورود متفاوتی داشتند؛ تیلور همهشان را میشناخت. ولی به نظرش آزاردهنده بود که مجبور باشد هربار به یاد آورد، از کدام روش برای ورود به کدام کامپیوتر استفاده کند. و آزاردهندهتر میشد وقتی مجبور بود به خاطر آورد که هر دستوری متعلق به کدام محیط محاسباتی است. زمانی که او عجله داشت، تقریبا همیشه، این روال کند و خسته کننده بود.
وجود سه ترمینال کامپیوتری مختلف در دفتر پنتاگون تیلور نشان دهنده ارتباط قوی IPTO با لبه پیشرو جامعه تحقیقات کامپیوتری بود که در چند دانشگاه و مراکز فنی برتر کشور ساکن هستند. در مجموع، حدود بیست محقق اصلی وجود داشتند که از دهها دانشجوی فارغالتحصیل فعال روی پروژههای متعدد ، حمایت میکردند. و همه آنها توسط دفتر کوچک تیلور، که فقط متشکل از تیلور و یک منشی بود، تامین میشدند. بیشتر بودجه ۱۹ میلیون دلاری IPTO به آزمایشگاههایی در بوستون و کمبریج یا به کالیفرنیا فرستاده میشد تا از کارهایی که نوید پیشرفتهای انقلابی در محاسبات را میدادند پشتیبانی کند. در اواسط دهه ۱۹۶۰، زیر چتر حمایتی آرپا، حس جامعهای رو به رشد در تحقیقات کامپیوتری در حال ظهور بود. علیرغم تنوع گسترده پروژهها و سیستمهای کامپیوتری، پیوندهای محکمی در میان اعضای جامعه کامپیوتری شروع به شکل گیری کرد. محققان در کنفرانسهای فنی یکدیگر را میدیدند یا تلفنی باهم صحبت میکردند. برخی حتی در اوایل سال ۱۹۶۴، با وجود تعداد بسیار محدود کامپیوترها، شروع به استفاده از نوعی پست الکترونیکی برای تبادل نظر کرده بودند.
برقراری ارتباط با چنین جامعهای از طریق اتاق ترمینال کنار دفتر تیلور کار کسل کنندهای بود. تجهیزات پیشرفته بودند، اما داشتن یک اتاق مملو از ترمینالهای کامپیوتری مختلف مانند داشتن یک خانه پر از تلویزیون بود که هر کدام فقط یک کانال را نشان میدادند. تیلور سالها بعد گفت: ((معلوم شد که ما باید راهی برای اتصال همه این ماشینهای مختلف پیدا میکردیم.))
پناهگاه تحقیقاتی
برای وجود سازمانی در پنتاگون که از تحقیقات آکادمیک به ظاهر بیارزش، حمایت میکرد، باید از موسسان اولیه آرپا قدردانی کرد. سازمان در دوره بحران ملی پس از پرتاب اولین ماهواره اسپوتنیک توسط شوروی، به دستور رئیس جمهور، دوایت آیزنهاور Dwight Eisenhower ، در اکتبر ۱۹۵۷ تاسیس شد. آژانس تحقیقاتی قرار بود یک مکانیسم واکنش سریع باشد که به طور نزدیک با رئیس جمهور و وزیر دفاع در ارتباط است تا اطمینان حاصل کند که آمریکاییها دیگر هرگز در مرزهای فناوری غافلگیر نخواهند شد. رئیس جمهور آیزنهاور دید که آرپا به خوبی با استراتژی خود برای جلوگیری از رقابتهای شدید میان شاخههای ارتش بر سر برنامههای تحقیق و توسعه منطبق شده است. ایده آرپا با مردی آغاز شد که نه دانشمند بود و نه سرباز، بلکه صابون فروش بود.
نیل مک الروی Neil McElroy ۵۲ ساله، در تشکیلات دفاعی یک تازه وارد بود. او هرگز برای دولت کار نکرده بود، هرگز حتی در واشنگتن زندگی نکرده بود و هیچ تجربه نظامی جز حضورش در گارد ملی نداشت. برای ۳۲ سال، او از پلههای ترقی شرکت Procter & Gamble، غول صنعت صابون سازی سینسیناتی، بالا رفته بود.
مک الروی که فارغ التحصیل هاروارد بود، اولین شغل خود را در P&G در بخش تبلیغات با حقوق ۲۵ دلار در هفته شروع کرد. قرار بود یک کار تابستانی باشد؛ او قصد داشت پاییز در مدرسه بازرگانی شرکت کند. اما ماند و شروع به فروش خانه به خانه صابون کرد. سپس خیلی زود مدیر قسمت تبلیغات شد. از آنجا، با پیشگامی در فروش صابون در رادیو و تلویزیون راه خود را ادامه داد. سریال تلویزیونی اپرا صابون، یکی از زاییده های ذهن مک الروی بود. تا سال ۱۹۵۷، هر سال P&G حدود یک میلیارد دلار Ivory، Oxydol، Joy و Tide فروخت. او استراتژی ترویج رقابت بین برندها را کامل کرده بود. و سپس در ۹ سال آتی، مک قد بلند و خوش تیپ یا برای برخی مک صابونی تبدیل به رئیس شرکت شد. تا اینکه آیزنهاور او را برای کابینهاش انتخاب کرد.
عصر جمعه ۴ اکتبر ۱۹۵۷، مک الروی که اکنون توسط سنا برای وزارت دفاع تایید شده بود، در حال بازدید از تاسیسات نظامی در هانتسویل آلاباما، قبل از ادای سوگند بود. گروه بزرگی از کارکنان پنتاگون برای تور بازدیدی مک از رداستون آرسنال، محل اجرای برنامه موشکی ارتش، همراه او بودند. حدود ساعت شش بعد از ظهر در باشگاه افسران، مکالروی در حال صحبت با ورنر فون براون Wernher von Braun ، مهاجر آلمانی و پدر موشکهای مدرن بود که یکی از مشاوران به سرعت آمد و اعلام کرد که روسها موفق شدهاند ماهوارهای را به مدار زمین پرتاب کنند. همین کافی بود که مک الروی قبل از حتی شروع کار، خود را گرفتار بحرانی عظیم ببیند. در یک شب، دستاورد شوروی، اعتماد و خوش بینی رو به رشد آمریکا پس از جنگ را به ترس و ناامیدی تبدیل کرد. به قول آیزنهاور این شبح مخرب، روح و روان آمریکا را تحت تاثیر قرار داد.
پنج روز بعد از سوگند مک الروی، واشنگتن درگیر بحث و جدل بر سر این سوال بود که چه کسی به شوروی اجازه داده است تا در مسیر علم و فناوری از آمریکا پیشی بگیرد. برخی افراد پیشبینی کرده بودند که شوروی ماهوارهای را به مناسبت سال بینالمللی ژئوفیزیک به فضا پرتاب خواهد کرد. یکی از ناظرین گفت: ((پیشبینیهایی که توجهی به آنها نمیشد اکنون ثابت شدند و روح حقیقت به خود گرفتند)). پیشگوییهای تاریخی درباره سلطه شوروی و نابودی دموکراسی رواج یافت. بدبینان اعتقاد داشتند که اسپوتنیک اثباتی بر توانایی روسیه در پرتاب موشکهای بالستیک قاره پیما است و فقط زمان کوتاهی لازم است تا شوروی آمریکا را تهدید کند. حتی آمریکاییهایی که کمتر دچار هراس بودند، از پیشروی شوروی در رقابت فضایی دچار ناامیدی شده بودند.
آیزنهاور نمیخواست که یک نظامی در رأس پنتاگون باشد. او نسبت به صنایع نظامی و رؤسای نیروهای مسلح بیاعتماد بود. نگرش او نسبت به آنها گاهی با تحقیر بسیار همراه بود.
در مقابل، او عاشق جامعه علمی بود. دانشمندان برای او الهام بخش بودند(ایدههای آنها، فرهنگ آنها، ارزشهای آنها و اعتبار آنها برای کشور) و خودش را با آنها احاطه کرده بود. آیزنهاور اولین رئیس جمهوری بود که شامی را در کاخ سفید برای جامعه علمی و مهندسان ترتیب داد، همانطور که خانواده کندی بعدا برای هنرمندان و نوازندگان انجام دادند.
صدها دانشمند برجسته آمریکایی مستقیما در قسمتهای مختلف به دولت آیزنهاور خدمت کردند. او با افتخار از آنها به عنوان ((دانشمندان من)) یاد کرد. دتلف دبلیو. برونک Detlev W. Bronk ، رئیس آکادمی ملی علوم، اظهار داشت که آیک ((دوست داشت خود را یکی از ما بداند.))
یکبار که دو تن از دانشمندان برجسته درحال صرف صبحانه با رئیس جمهور بودند، هنگام رفتن، آیزنهاور اظهار کرد که حزب ملی جمهوری خواه شکایت میکند که دانشمندان نزدیک به شما به اندازه کافی برای حزب تبلیغ نمیکنند.
یکی از آنها گفت: ((شما که باید بدانید، همه دانشمندان دموکرات هستند.)) آیزنهاور گفت: ((باور نمیکنم!! اما به هر حال من دانشمندان را برای علمشان دوست دارم نه سیاستشان.))
هنگامی که بحران اسپوتنیک رخ داد، آیزنهاور دانشمندان را به دایره خود نزدیکتر کرد. ابتدا او چند جلسه خصوصی با دانشمندان برجسته بخش خصوصی برگزار کرد. یازده روز پس از خبر ماهواره شوروی، در ۱۵ اکتبر ۱۹۵۷، آیزنهاور با کمیته مشاوران علمی خود که گروهی کامل از بهترین مغزهای کشور بودند، به گفتگو نشست. نه او و نه هیچ یک از آنها به اندازه کسانی که از این موضوع علیه آیک استفاده میکردند نگران اسپوتنیک نبودند. به یک دلیل آیزنهاور در مورد وضعیت برنامههای موشکی روسیه خیلی بیشتر از آنچه که رسما میتوانست اعلام کند میدانست. او عکسهای جاسوسی بسیار دقیقی را که از یک هواپیمای جاسوسی U-2 تهیه شده بودند، دیده بود. او میدانست که در فناوری موشکی، شکافی وجود ندارد. او همچنین میدانست که ارتش آمریکا و پیمانکارانش در تهدیدهای شوروی منافعی دارند. با این حال، او از مشاوران علمی خود برای برآورد توانایی شوروی استفاده کرد. آیزنهاور به دقت به ارزیابیهای آنها از پرتاب اسپوتنیک گوش میداد. آنها به او گفتند که روسها واقعا شتاب چشمگیری پیدا کردهاند. آنها گفتند که ایالات متحده پیشروی علمی و فناوری خود را از دست خواهد داد مگر اینکه به حرکت بیفتد.
بسیاری از دانشمندان اطراف آیزنهاور از اوایل دهه ۱۹۵۰ نگران بودند که دولت یا از علم و فناوری مدرن اشتباه استفاده کرده یا آن را اشتباه فهمیده است. آنها از آیزنهاور خواستند تا یک مشاور علمی در سطح عالی ریاست جمهوری را منصوب کند (کسی که بتواند به راحتی با او زندگی کند) تا به او در تصمیمگیریهای مربوط به فناوری کمک کند. پرتاب اسپوتنیک II فقط یک ماه پس از اولین اسپوتنیک فشار را افزایش داد. اولین ماهواره، یک شی ۱۸۴ پوندی به اندازه یک توپ بسکتبال و تا حدی ضعیف بود. همسفرش نیم تن وزن داشت و تقریبا به اندازه یک فولکس واگن غورباقهای بود.
چند روز پس از خبر اسپوتنیک ۲، آیزنهاور به کشور گفت که شخص علمی مورد نظرش را در جیمز آر کیلیان جونیور James R. Killian Jr. ، رئیس موسسه فناوری ماساچوست پیدا کرده است. کیلیان دانشمند نبود ولی به طور مؤثر از جانب علم صحبت میکرد. در ۷ نوامبر ۱۹۵۷، رئیس جمهور در اولین سخنرانی از چندین سخنرانیاش برای اطمینان دادن به مردم آمریکا و کاهش وحشت، انتصاب کیلیان را به عنوان مشاور علمی خود اعلام کرد و روز بعد در صفحه اول اخبار منتشر شد. رئیس جمهور پیوندهایی بین علم و دفاع ایجاد کرد و گفت که کیلیان ((بهبود قسمت علمی دفاع ما را دنبال خواهد کرد.)) مطبوعات کیلیان را ((تزار موشکی آمریکا)) نامیدند.
رئیس جمهور در دیدار ۱۵ اکتبر با مشاوران علمی خود از مدیریت پژوهشها در دولت ابراز نگرانی کرد. شرمن آدامز Sherman Adams ، دستیار اجرایی رئیسجمهور، گفت: ((رئیس جمهور با اشتیاق و عزم فراوان میخواست که دانشمندان به او بگویند که تحقیقات علمی در ساختار دولت فدرال در چه جایگاهی قرار دارد.)) علاوه بر این، آیزنهاور به آنها اطمینان داد که یک مرد خوب در وزارت دفاع به نام مک الروی دارد و از دانشمندان خواست تا با وزیر جدید ملاقات کنند، کاری که در همان روز انجام شد.
آنها دریافتند که مک الروی وزیر نیز به همان اندازه به آنها اهمیت میدهد. یکی از جنبههای حرفهای او در P&G که بیش از همه به آن افتخار میکرد، مقدار پولی بود که در شرکت برای تحقیق اختصاص میداد. او به ارزش علم آزاد و به توانایی آن در تولید نتایج قابل توجه، اگر چه غیرقابل پیشبینی، اعتقاد داشت. مکالروی و P&G یک آزمایشگاه تحقیقاتی بزرگ به نام آسمان آبی ایجاد کرده بودند، آن را به خوبی تامین میکردند و به ندرت دانشمندان را برای توجیه کارهایشان تحت فشار قرار میدادند. این یکی از اولین عملیاتهای تحقیقاتی شرکتی در نوع خود بود که در آن دانشمندان اجازه داشتند تقریبا هر چیزی را دنبال کنند و از بالا به خوبی پشتیبانی شوند.
پیشرفتهایفناورانه مهمی از روابط مشابهی میان دانشگاهها و دولت در جنگ جهانی دوم به دست آمده بود: رادار، سلاحهای هستهای و ماشینهای محاسباتی بزرگ. همگی از چیزی ناشی میشدند که کیلیان آن را ((روشهای آزادانه دانشمندان و مهندسان برجسته دانشگاهی که از هر گروه و سازمان بازدارندهای عاری بودهاند)) میخواند.
مکالروی با مشورت کیلیان، که حمایتش بسیار مهم بود، بحث در مورد ایده تاسیس یک آژانس مستقل تحقیقاتی را آغاز کرد. مک الروی احتمالا میدانست که اتاق بازرگانی ایالات متحده، ایده ایجاد یک آژانس تحقیق و توسعه برای دولت فدرال را در طول جلسات استماع کنگره، ماهها قبل از اسپوتنیک مطرح کرده بود و چنین صحبتهایی از قبل شده بود. اکنون این ایده، در بحث با یک کمیته مشورتی غیررسمی متشکل از صنعتگران ماهر که به صورت مرتب با وزیر دفاع ملاقات میکردند، مطرح شد.
در روزهای پس از پرتاب شوروی، دو مرد به ملاقات مکالروی رفته بودند: فیزیکدان هستهای برجسته ارنست او لارنس Ernest O. Lawrence ، و چارلز توماس Charles Thomas ، مدیر عامل سابق شرکت شیمیایی مونسانتو و گاهی هم مشاور رئیسجمهور. در جلسهای چند ساعته، آنها در مورد ایده یک آژانس تحقیق و توسعه پیشرفته قوی که به وزیر گزارش میدهد، بحث کردند و هر دو بازدید کننده از مک الروی خواستند تا با آنها موافقت کند. هربرت یورک Herbert York ، فیزیکدان و مدیر آزمایشگاه لیورمور و از نزدیکان آیزنهاور و کیلیان نیز به این گفتگوها پیوست. در همان زمان، خود مک الروی مکررا با کیلیان و رئیسجمهور مشورت میکرد. از نظر کیلیان، ماموریتهای سنتی نیروهای مسلح توسط علم و فناوری مدرن منسوخ شده بود. در اینجا راهی برای انتقال پنتاگون به عصر جدید وجود داشت. یکی از جذابیتهای اصلی مفهوم آژانس تحقیقاتی در ذهن مکالروی، پتانسیلی بود که به او در مدیریت رقابت شدید موجود در وزارت دفاع بر سر برنامهها و بودجههای تحقیق و توسعه، میداد. رقابت فعلی بسیار پوچ بود؛ فرماندهان ارتش، نیروی دریایی و نیروی هوایی با اسپوتنیک مانند یک اسلحه برای شروع یک مسابقه جدید رفتار کردند و هر کدام برای گرفتن بیشترین سهم در هزینههای تحقیق و توسعه با یکدیگر رقابت میکردند.
مکالروی معتقد بود که یک آژانس متمرکز برای پروژههای تحقیقاتی پیشرفته، رقابتها را با قرار دادن بودجههای تحقیق و توسعه فدرال تحت نظارت دقیق خود کاهش میدهد. علاوه بر این، تقریبا به طور حتم برای رئیس جمهور نیز جذاب خواهد بود، زیرا ادعاهای اغلب خودخواهانه ارتش و هیاهوی تبلیغاتی آنها معمولا با تحقیر کاخ سفید روبرو میشد.
آیزنهاور از پیشنهاد وزیرش خوشش آمد. در حالی که دولت برنامههای بزرگتری در سر داشت (ایجاد سازمان ملی هوانوردی و فضایی ( NASA National Aeronautics and Space Administration )، تصویب قانون سازماندهی مجدد دفاعی، ایجاد دفتر مدیریت تحقیقات و مهندسی دفاعی) که هرکدام بسیار زمان میبردند، مفهوم آژانس پروژههای تحقیقاتی پیشرفته، ایدهای بود که رئیس جمهور میتوانست بلافاصله از آن استفاده کند و این به او یک آژانس تحقیق و توسعه چابک میداد که او و دانشمندانش میتوانند در آینده به آن مراجعه کنند.
در ۲۰ نوامبر ۱۹۵۷، مک الروی برای اولین بار به عنوان وزیر به کاپیتول هیل رفت. وی در جریان صحبتهایش در مورد برنامههای موشکی بالستیک ایالات متحده اشاره کرد که تصمیم گرفته است یک ((مدیر واحد)) جدید برای تمام تحقیقات دفاعی منصوب کند. او به کنگره گفت که در کوتاه مدت آژانس جدید، برنامههای تحقیق و توسعه ماهوارهای و فضایی را مدیریت خواهد کرد. روز بعد او پیش نویس منشور و دستورالعملی را برای آژانس جدید به رئیس ستاد مشترک داد و خواستار بررسی و نظرات آنها شد.
ارتش به انتقادات ضمنی واکنش نشان داد. داشتن مشاوران غیرنظامی در حوزه علم و فناوری به کنار، اما مک الروی اکنون به وضوح به زمین آنها حمله میکرد و برای مدیریت و اداره دفتر مرکزی برنامهریزی میکرد تا برنامههای تحقیق و توسعه دفاعی و پروژههای تسلیحاتی آینده را کنترل کند. آنها آماده بودند تا به این برنامه حمله کنند. جیمز داگلاس James Douglas ، فرمانده نیروی هوایی، نوشت: ((نیروی هوایی از این که اظهارات درحد پیشنهاد هستند، قدردانی میکند.)) یعنی پیام دریافت شد، پذیرفته نشد. ارتش، نیروی دریایی و رئیس ستاد مشترک پیش نویس منشور را با تجدید نظرهای متعدد بازگرداندند. آنها به طرزی فریبکارانه در مورد مقام آژانس جدید صحبت کردند. تجدید نظرهای آنان با تغییرات خرابکارانه کلمات، اضافات مغرضانه و حذفهایی که همگی برای تضعیف و محدود کردن آژانس طراحی شده بودند، همراه بود.
مکالروی چند نکته جزئی را پذیرفت، اما دو چیز را روشن کرد: مدیر آژانس دارای اختیار در بستن قراردادها است و دامنه تحقیقات آژانس نامحدود خواهد بود.
در ۷ ژانویه ۱۹۵۸، آیزنهاور پیامی به کنگره ارسال کرد و درخواست بودجه راه اندازی برای تأسیس آژانس پروژههای تحقیقاتی پیشرفته را داد. دو روز بعد او بیپرده پیامش را اعلام کرد: ((من امروز سعی نمیکنم در مورد مسائل رقابتهای سیستمی مضر قضاوت کنم، اما از یک چیز مطمئن هستم. هرچه که هستند، آمریکا میخواهد جلوی آنها گرفته شود.))
آیزنهاور همچنین نیاز به یک کنترل واحد در برخی از پیشرفتهترین پروژههای تحقیق وتوسعه را تایید کرد، سپس حرکت کودتایی خود را به ژنرالها ارائه کرد: ((یکی دیگر از الزامات سازماندهی نظامی، تبعیت آشکار خدمات نظامی از مقامات غیرنظامی است. این کنترل باید واقعی باشد؛ نه فقط به صورت سطحی.))
در اوایل سال ۱۹۵۸، روی جانسون Roy Johnson ، معاون جنرال الکتریک، به عنوان اولین مدیر آرپا منصوب شد. پنج روز پس از انتصاب، بودجه توسط کنگره تصویب شد (به عنوان یک آیتم ردیفی در لایحه تخصیص نیروی هوایی) و آرپا وارد کار شد.
پس از واقعه اسپوتنیک، رقابت فضایی تاثیر وسیعی در زندگی آمریکاییها گذاشت و باعث تاکید بیشتر بر علم در مدارس، بدتر شدن روابط بین روسیه و ایالات متحده و گشودن دریچهای برای هزینههای تحقیق و توسعه شد. هزینههای تحقیق و توسعه برای ((چالش خارجی)) واشنگتن، از ۵ میلیارد دلار در سال به بیش از ۱۳ میلیارد دلار در سال، بین سالهای ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۴، افزایش یافت. اسپوتنیک، عصری طلایی را برای علم و فناوری نظامی آغاز کرد. (در اواسط دهه ۱۹۶۰، کل مخارج تحقیق و توسعه کشور ۳ درصد از تولید ناخالص ملی را تشکیل میداد، معیاری که هم نماد پیشرفت و هم یک هدف برای سایر کشورها بود.)
زمانی که آرپا درهای خود را با اعتبار ۵۲۰ میلیون دلاری و بودجه ۲ میلیارد دلاری باز کرد، همه نگاهها به آن معطوف شد. تمامی برنامههای فضایی ایالات متحده و تحقیقات موشکی پیشرفته استراتژیک توسط آرپا هدایت میشدند. تا سال ۱۹۵۹، حدود هفتاد نفر در آن استخدام شدند که این تعداد برای سالها تقریبا ثابت باقی ماند. اینها عمدتا مدیران پروژههای علمی بودند که پیشنهادات تحقیق و توسعه را تجزیه، تحلیل و ارزیابی میکردند و بر کار صدها پیمانکار نظارت داشتند.
روی جانسون، اولین مدیر آرپا، مانند رئیسش، یک تاجر بود. در سن پنجاه و دو سالگی، او توسط مک الروی استخدام شد. کسی که توانست او را متقاعد کند، یک شغل ۱۶۰,۰۰۰ دلاری را در جنرال الکتریک رها کند و یک شغل ۱۸,۰۰۰ دلاری در واشنگتن داشته باشد.
جای تعجب نیست که رویکرد جانسون به برنامه تحقیق و توسعه آمریکا به عنوان یک مشکل مدیریتی بود. مهارتهای مدیریتی مهمترین شاخصه او بودند. کار او، همانطور که خودش آن را میدید، تشویق مردم به انجام هر کار لازم برای برتری بر شوروی بود. او اغلب، در اتاقهایی پر از ژنرالها و دریاسالارها بحثهای شدیدی میکرد و به نیروی هوایی حملات تندی میکرد. به زودی مشخص شد که جانسون یکی از مدافعان جدی حضور نظامی در فضا است.
اما مسلما کیلیان و سایر دانشمندان اطراف آیزنهاور کسی را میخواستند که در مسائل علمی و تکنولوژیک، مسلط به مسائل اجرایی آرپا باشد. به جانسون دستور داده شده بود که یک افسر ارشد نظامی و یک دانشمند ارشد را برای تکمیل تیم فرماندهی خود انتخاب کند. پست علمی به ورنر فون براون رسید، تا اینکه او اصرار کرد که کل تیم دوازده نفرهاش را با خود به پنتاگون بیاورد. بنابراین این مسئولیت به هربرت یورک، که کیلیان علاقه زیادی به او داشت، رسید و از آزمایشگاه لارنس لیورمور به آرپا نقل مکان کرد. وقتی یورک به طبقه سوم پنتاگون رسید، بلافاصله عکس بزرگی از ماه را روی دیوار دفترش آویزان کرد و درست کنارش یک قاب خالی آویزان کرد. او به بقیه گفت که به زودی این قاب با اولین تصویر از پشت ماه پر خواهد شد.
بقیه کارکنان آرپا از استعدادهای فنی برتر صنعت در مکانهایی مانند لاکهید، یونیون کاربید، کانور و سایر پیمانکاران پنتاگون استخدام شدند. روزهای کارمندان به جستجوی طلا در جریان سیل آسایی از پیشنهادات تحقیق و توسعه سپری میشد.
موفقیت آرپا از موضع گیری بسیار پر سر و صدای جانسون در مورد نقش آمریکا در فضا و دیدگاه ساده او نسبت به تنش های شوروی و آمریکایی تاثیر گرفت. او به اشتباه ماموریت آرپا را تقریبا به طور کامل به صورت نظامی تعریف کرد و نوع پروژههای فضایی مورد نظر خود را شرح داد: ماهوارههای نظارت جهانی، وسایل رهگیر دفاع فضایی، سیستمهای تسلیحات مداری راهبردی، ماهوارههای ارتباطی ثابت، ایستگاههای فضایی سرنشیندار و یک پایگاه در ماه.
آیزنهاور و دانشمندان غیرنظامیاش با برنامههای خود پیش رفتند و در اواخر تابستان ۱۹۵۸ اداره ملی هوانوردی و فضایی در قانون ثبت شد. تقریبا یک شبه، در حالی که جانسون برای حضور نظامی در فضا آماده میشد، پروژههای فضایی و برنامههای موشکی از آرپا حذف شد و به ناسا یا به سرویسهای دیگر منتقل شد و بودجه آرپا به ۱۵۰ میلیون دلار کاهش یافت. مجموعه آرپا نابود شد، کارکنان آن عملا بدون هیچ نقشی منزوی شدند. هفتهنامه هوانوردی، آژانس جوان را ((گربه مرده آویزان در گنجه میوه)) نامید.
جانسون استعفا داد با این حال، قبل از ترک، به کارکنان خود دستور داد تا مقالهای در مورد چهار گزینه پیش رو تهیه کنند: لغو آرپا، گسترش آن، رها کردن آن بدون تغییر، یا تعریف مجدد ماموریت آن. تحلیلگران او شروع به تلاش برای گزینه چهارم کردند و سرسختی آنها به تنهایی آژانس را از فراموشی قطعی نجات داد. آنها مجموعهای از اهداف را برای دور کردن آرپا از پنتاگون با تغییر تمرکز آژانس به تلاشهای بلندمدت (تحقیقات پایه) کشوری شکل دادند. سرویسهای دیگر هرگز به پروژههای تحقیقاتی انتزاعی علاقهمند نبودند. دنیای آنها با اهداف کوتاه مدت و روابط راحت با پیمانکاران صنعتی پیش میرفت. کارکنان آرپا فرصتی دیدند تا آژانس را به عنوان گروهی که تحقیقات واقعا پیشرفته ((برای آینده خیلی دور)) انجام میدهد، دوباره تعریف کنند.
مهمتر از همه، کارکنان آرپا بزرگترین اشتباه آژانس را تشخیص دادند؛ آنها از دانشگاه که مهمترین مرکز علمی بود استفاده نکرده بودند. بنابراین همانطور که انتظار میرفت آرپا شروع به فراخوانی مجدد برای پروژهها به عنوان یک حامی تحقیقاتی پر ریسک کرد. رویای آنها محقق شد. به آرپا ماموریت جدید داده شد.
با شکلگیری شخصیت آرپا، یکی از ویژگیهای آشکار آژانس این بود که اندازه نسبتا کوچکش، به مدیر آن اجازه میداد تا در سازمان نفوذ داشته باشد. با گذشت زمان، سبک آرپا (چرخه آزاد، پر ریسک و چابک) مورد تمجید قرار گرفت. دیگر بوروکراتهای واشنگتن به اشتیاق آرپا حسادت میکردند. در نهایت این سازمان گروه نخبهای از حامیان تحقیق و توسعه را از بهترین دانشگاهها و آزمایشگاههای تحقیقاتی جذب کرد. آنها به دنبال جذب جامعهای از بهترین ذهنهای فنی و علمی در میان محققان آمریکایی بودند.
تحقیقات اساسی جدید و جهت گیری پروژههای ویژه آژانس ناشی از تغییرات اتمسفر واشنگتن با انتخاب جان اف کندی John F. Kennedy بود. بوروکراسیهای واشنگتن با قدرت به کاریزما کندی پاسخ دادند. در پنتاگون، رابرت اس مک نامارا Robert S. McNamara ، وزیر دفاع جدید، موضع استراتژیک آمریکا به تهدیدهای بینالمللی را از فلسفه ((انتقام سنگین)) به سمت استراتژی ((پاسخ انعطافپذیر)) هدایت کرد. علم مرز جدید بود.
در اوایل سال ۱۹۶۱، دومین مدیر آرپا، سرتیپ آستین دبلیو بتس Austin W. Betts ، استعفا داد و جک پی روئینا Jack P. Ruina ، اولین دانشمندی که آرپا را هدایت میکرد، جایگزین او شد. روئینا با مدارک علمی قوی و همچنین سابقه نظامی وارد شد. او به عنوان مهندس برق، استاد دانشگاه بود و به عنوان معاون فرمانده نیروی هوایی نیز خدمت کرده بود. او با اعضای هیئتهای مشاوره علمی کاخ سفید نیز رابطه خوبی داشت.
دوران طلایی برای آرپا تازه شروع شده بود. روئینا یک سبک مدیریتی آرام و ساختار غیرمتمرکز را به آژانس آورد. جزئیات برای او جالب نبود، اما پیدا کردن استعدادها چرا. او به شدت اعتقاد داشت، باید به استعدادهایش اجازه تصمیمگیری و اختیار آزاد دهد. وظیفه او، آنطور که خودش اعتقاد داشت، تنها کسب بودجه و حمایت از پروژهها بود. روئینا نظریهای داشت مبنی بر اینکه افراد واقعا با استعداد معمولا نمیخواهند مدتی طولانی در یک بوروکراسی دولتی بمانند، اما اگر انعطاف کافی و بودجه کافی ارائه شود، میتوانند متقاعد شوند که یک یا دو سال را همانطور سپری کنند.
با گذشت زمان، روئینا بودجه سالانه آرپا را به ۲۵۰ میلیون دلار افزایش داد. پروژههای دفاع موشکی بالستیک و کشف آزمایشهای هستهای که در قسمت تحقیقات پایه طبقهبندی شده بودند، اولویتهای اصلی بودند. (همچنین برنامههایی مانند تحقیقات رفتاری و فرماندهی و کنترل وجود داشت که اگرچه جالب بود، اما کمتر مورد توجه روئینا بود.)
سپس در ماه مه ۱۹۶۱ یک کامپیوتر، و در عین حال بسیار بزرگ، توجه او را جلب کرد. برنامهای در زمینه مسائل فرماندهی و کنترل نظامی در آرپا با بودجه اضطراری وزارت دفاع آغاز شد. نیروی هوایی، Q-32 عظیم و گران قیمت را خریداری کرده بود، غولی ماشینی که قرار بود به عنوان پشتیبان سیستم هشدار اولیه دفاع هوایی کشور عمل کند. این دستگاه در مجتمعی در سانتا مونیکا کالیفرنیا، در ساختمان یکی از پیمانکاران بزرگ نیروی هوایی، شرکت توسعه سیستم ( SDC System Development Corporation ) نصب شده بود، جایی که قرار بود برای آموزش اپراتورها و به عنوان ابزار توسعه نرمافزار استفاده شود.
سپس نیروی هوایی مجبور به تعدیل کار شد، که باعث شد شرکت سانتا مونیکا به دنبال راهی برای ادامه کار با رایانه باشد. نیروی هوایی که قبلا میلیونها دلار صرف قرارداد SDC کرده بود، اکنون یک ماشین عظیم و غول پیکر روی دستش باقی مانده بود.
لیکلایدر
با شروع صنعت مدرن رایانه، رابطه بین ارتش و موسسات کامپیوتری هم آغاز شد. در طول جنگ جهانی دوم و با درک نیاز به توانایی محاسبه سریعتر از آنچه که قبلا توسط ماشینحسابهای مکانیکی و اپراتورهای انسانی انجام میشد، ارتش دهها آزمایش محاسباتی را تامین مالی کرد. نیروی دریایی از هاوارد آیکن Howard Aiken ، استاد ریاضیات هاروارد که رویای ساخت یک ماشین حساب در مقیاس بزرگ را در سر میپروراند، حمایت کرد و به Mark I رسید، دستگاهی به طول پنجاه و یک فوت و ارتفاع هشت فوت که میتوانست بدون دخالت اپراتور، عملیاتهای محاسباتی را انجام دهد. ارتش همچنین از پروژه معروف انتگرال گیر و ماشین حساب عددی الکترونیکی ( ENIAC Electronic Numerical Integrator And Calculator ) در دانشگاه پنسیلوانیا پشتیبانی کرد. بعدها در MIT، ابتدا نیروی دریایی و سپس نیروی هوایی از رایانه ای به نام Whirlwind پشتیبانی کردند.
در اوایل دهه ۱۹۵۰ محاسبات به معنای انجام سریع عملیات حسابی بود. شرکتها، به ویژه بانکها، ماشینهای خود را برای انجام محاسبات در مقیاس بزرگ به کار میانداختند. در سال ۱۹۵۳، شرکت ماشینهای تجاری بینالمللی ( IBM International Business Machines Corporation )، که قبلا از بزرگترین تولیدکنندههای ساعت و تجهیزات حسابداری الکترومکانیکی کشور بود، وارد تجارت ساخت رایانههای الکترونیکی بزرگ شد. آنها ماشینهای تجاری آینده بودند. ماشینهای IBM لزوما بهتر از Univac (جانشین ENIAC) نبودند، اما کارکنان فروش IBM افسانهای بودند و بعد از مدتی فروش ماشینهای IBM از Univac پیشی گرفت.
سپس، در اواخر دهه ۱۹۵۰، درست زمانی که IBM در حال عبور از مرز میلیارد دلاری فروش بود، کن اولسن Ken Olsen ، یک مهندس فردگرا و رُک، ریسک بزرگی کرد و آزمایشگاه لینکلن MIT را با ۷۰,۰۰۰ دلار سرمایه ترک کرد تا از فناوری توسعه یافته حول یک ماشین جدید بهرهبرداری کند:TX-2 آزمایشگاه لینکلن. اوDigital Equipment Corporation را برای تولید و فروش قطعات کامپیوتری تشکیل داد و سپس چیزی کاملا متفاوت از آنچه قبلا وجود داشت، ساخت: یک کامپیوتر کوچکتر به نام مینی کامپیوتر که مستقیما با کاربر تعامل داشت. ایده اولسن برای یک کامپیوتر تعاملی از یک گروه پیشگام از محققان کامپیوتر در MIT آمده بود. گروهی متفاوت و کمی جوان، در آنجا، به یک مفهوم دراماتیک در محاسبات دست یافتند که بهویژه در موسسات دانشگاهی شروع به جلب توجه کرد. آنها آن را (( اشتراک زمانی time-sharing )) نامیدند و به عنوان جایگزینی برای روش سنتی آهسته و ضعیف پردازش دستهای batch processing ، جذابیت آشکاری داشت.
پردازش دستهای یک روش دست و پا گیر در محاسبات بود. حتی برای کوچکترین کار برنامه نویسی، لازم بود کد مربوطه بر روی کارتهای برنامه پانچ شود و سپس با ((کارتهای کنترل)) که مسئولیت اداره عملکردهای رایانه را بر عهده داشتند، ترکیب گردد. یک اپراتور کامپیوتر، کارتها را در کامپیوتر یا روی نوار مغناطیسی قرار میداد تا هربار یک دسته پردازش شود. با توجه به طول صف و پیچیدگی برنامهها و مشکلات، زمان پردازش متغیر بود. به طور معمول یک روز یا بیشتر زمان میبرد.
همانطور که از اسمش پیداست، اشتراک زمانی روش جدیدی بود برای دسترسی تعاملی کاربران با رایانهها از طریق ترمینالهای فردی. ترمینالها اجازه میدادند که مستقیما با کامپیوتر اصلی تعامل داشته باشید. جنبه انقلابی اشتراک زمانی این بود که زمانهای طولانی محاسبات را که مشخصه پردازش دستهای بود، حذف کرد. اشتراک زمانی به کاربران، ترمینالهایی میداد که به آنها اجازه میداد با رایانه تعامل داشته باشند و نتایج خود را بلافاصله بدست آورند. فرناندو کورباتو Fernando Corbató ، دانشمند کامپیوتر MIT، اینگونه بیان میکند: ((ما واقعا معتقد بودیم که این روش بهتری برای کار کردن است. شاید اگر کسی میگفت، یک دستگاه کامپیوتر رایگان به شما میدهم، میگفتیم ما به اشتراک زمانی نیاز نداریم. اما رایانهها در آن روزها چیزهای بزرگ و گرانی بودند. آنها اتاقهای بزرگی را اشغال میکردند و نیاز به تعمیر و نگهداری مستمر داشتند زیرا اجزای زیادی درونشان وجود داشت.)) کورباتو ادامه داد: ((آنها چیزهایی معمولی نبودند. شما معمولا در آن روزها به داشتن یک رایانه شخصی فکر نمیکردید (شاید استفاده انحصاری، اما قطعا نه شخصی.) بنابراین ما واقعا نیاز به تلاش برای تغییر این سیستم داشتیم.)) حس مزیت اشتراک زمانی مستقیما با میزان دسترسی مستقیم فرد به رایانه متناسب بود. و معمولا این بدان معنا بود که هر چه بیشتر برنامهنویسی کرده باشید، ارزش دسترسی مستقیم را بهتر درک میکردید.
چیزی که اشتراک زمانی نمیتوانست انجام دهد از بین بردن نیاز به هماهنگی تقاضاهای رقیب، توسط کاربران مختلف بود. با توجه به طبیعت اشتراکزمانی، کاربران را تشویق میکرد تا طوری کار کنند که انگار کل ماشین را تحت فرمان خود دارند، در حالی که در واقع تنها کسری از کل قدرت محاسباتی را در اختیار دارند. توزیع هزینهها بین تعدادی از کاربران به این معنی است که هر چه تعداد کاربران بیشتر باشد بهتر است. البته، افزایش تعداد کاربران باعث تضعیف دستگاه میشد، زیرا درصد بالایی از منابع دستگاه به هماهنگ کردن دستورات چندین کاربر اختصاص داده میشد. با افزایش تعداد کاربران، منابع بیشتری از رایانه به عملکرد هماهنگی اختصاص مییافت و زمان پردازش افزایش مییافت. اگر برنامهنویسان نیاز به انجام کارهای بسیار کوچکی (مانند بهبود کد یا دیباگ کردن جزئی یک برنامه) داشتند، خیلی به ماشین قدرتمندی نیاز نداشتند. اما زمانی که موقع اجرای کامل برنامهها فرا میرسید، آنها بخش عظیمی از منابع سیستم را درگیر میکردند و باعث آشکار شدن رقابت کاربران در زمان پردازش میشد. به محض اینکه یک برنامه بزرگ که نیاز به محاسبات زیادی داشت وارد ترکیب کارهایی میشد که به صورت آنلاین در حال انجام بود، سرعت کار همه کاهش مییافت.
• • •
زمانی که نیروی هوایی، رایانه Q-32 را در سال ۱۹۶۱، به آرپا داد، روئینا کسی را برای مدیریت قرارداد نداشت. روئینا شغلی با پتانسیل گسترش بسیار فراتر از قراردادی که در حال حاضر تحت فشار آن بود، در نظر داشت: رایانهها به عنوان ابزاری برای فرماندهی و کنترل، ممکن است روزی اطلاعات پرسرعت و قابل اعتمادی را ارائه دهند که مبنای تصمیمگیریهای بحرانی نظامی قرار گیرد. این پتانسیل که هنوز محقق نشده بود، امیدوار کننده به نظر میرسید.
` `روئینا همچنین به دنبال شخصی بود که بتواند برنامه جدیدی را که وزارت دفاع آمریکا در علوم رفتاری از آرپا میخواست را اجرا و هدایت کند. در پاییز ۱۹۶۲، روئینا نامزدی را پیدا کرد که میتوانست هر دو پست را پر کند، یک روانشناس برجسته به نام جی سی آر لیکلایدر J. C. R. Licklider .
لیکلایدر یک انتخاب مناسب برای ریاست یک دفتر علوم رفتاری بود، اما یک روانشناس انتخاب خیلی مناسبی برای نظارت بر یک اداره دولتی متمرکز بر توسعه فناوری کامپیوتری پیشرو نبود. با این حال، علایق گسترده و میان رشتهای لیکلایدر او را تبدیل به شخص مناسبی کرده بود. لیکلایدر در حوزه رایانه کارهایی جدی انجام داده بود. روئینا در مورد او گفت: ((او به من میگفت که دوست دارد زمان زیادی را با کنسولهای کامپیوتری بگذراند. او گفت که به نوعی معتاد آنها است.)) لیکلایدر خیلی بیشتر از یک طرفدار کامپیوترها بود. برای چندین سال، او یک ایده رادیکال و رویایی را تبلیغ میکرد: اینکه رایانهها فقط یک ماشین نیستند. بلکه رایانهها این پتانسیل را دارند که بهعنوان افزونهی انسانها عمل کنند، بهعنوان ابزارهایی که میتوانند دامنه هوش انسان را تقویت کنند و دامنه قدرت تحلیل ما را گسترش دهند.
جوزف کارل رابنت لیکلایدر در سال ۱۹۱۵ در سنت لوئیس به دنیا آمده بود. او تنها فرزند و پسر دوست داشتنی خانواده بود. او با اینکه از ابتدا میخواست به یک دانشمند تبدیل شود، اما در بیشتر روزهای دانشگاهش در دانشگاه واشنگتن تمرکز نداشت. او چندین بار مسیر خود را تغییر داد، از شیمی به فیزیک، سپس به هنرهای زیبا و در نهایت به روانشناسی. هنگامی که او در سال ۱۹۳۷ فارغ التحصیل شد، در رشتههای روانشناسی، ریاضیات و فیزیک مدرک کارشناسی داشت. برای پایاننامه کارشناسی ارشد روانشناسی، او تصمیم گرفت شعار محبوب ((بیشتر بخواب، برای تو خوب است)) را روی جمعیتی از موشها آزمایش کند. با نزدیک شدن به دکترای خود، علایق لیکلایدر به روان آکوستیک psychoacoustics ، علم بررسی روانی فیزیولوژی سیستم شنوایی محدود شد.
لیکلایدر برای پایان نامه دکترای خود، قشر شنوایی گربهها را مطالعه کرد و پس از آن به کالج سوارثمور نقل مکان کرد تا روی معمای تشخیص محل صدا کار کند و تلاش کرد توانایی مغز برای تعیین فاصله و جهت صدا را تجزیه و تحلیل کند؛ اگر چشمانتان را ببندید و از کسی بخواهید که با انگشتانش بشکن بزند، مغزتان به شما خواهد گفت که این ضربه از کجا میآید و چقدر با شما فاصله دارد. معمای تشخیص محل صدا نیز با پدیده کوکتل پارتی نشان داده میشود: در یک اتاق شلوغ که در آن چندین مکالمه در محدوده شنوایی فرد در حال انجام است، میتوان با تمرکز روی صدایی خاص و بیتوجهی به بقیه، هر مکالمهای را که بخواهید، جدا کنید.
در سال ۱۹۴۲، لیکلایدر به کمبریج ماساچوست رفت تا به عنوان همکار پژوهشی در آزمایشگاه روان-آکوستیک دانشگاه هاروارد کار کند. او در سالهای جنگ به بررسی تاثیر ارتفاع زیاد بر ارتباطات گفتاری و اثر نویزهای ساکن و سایر نویزها بر دریافت گیرندههای رادیویی پرداخت. لیکلایدر آزمایشاتی را در بمب افکنهای B-17 و B-24 در ارتفاع ۳۵,۰۰۰ پا انجام داد. فشار داخل هواپیما تنظیم نمیشد و دماي کابین اغلب بسیار پایینتر از صفر بود. در یکی از این آزمایشهای میدانی، کارل کرایتر Karl Kryter ، همکار و بهترین دوست لیکلایدر، ناگهان دید لیکلایدر کاملا سفید شده است. کرایتر وحشت زده شد. او اکسیژن را افزایش داد و فریاد زد: ((لیک! با من حرف بزن!)) درست زمانی که کرایتر میخواست از خلبان بخواهد ارتفاعش را کاهش دهد، رنگ به چهره لیکلایدر بازگشت. لیکلایدر گفت که درد شدیدی داشته، اما رفع شده. پس از آن، او قبل از رفتن به ماموریتهای ارتفاع بالا، از خوردن صبحانه مورد علاقش (کوکاکولا) اجتناب میکرد.
در این زمان، لیکلایدر به دانشکده هاروارد پیوسته بود و به عنوان یکی از نظریه پردازان برجسته جهان در مورد ماهیت سیستم عصبی شنوایی، که زمانی آن را محصول یک معمار عالی و یک کارگر شلخته توصیف کرد، شناخته میشد.
روانشناسی در هاروارد، در آن سالها بهشدت تحت تاثیر رفتارشناس بی اف اسکینر B. F. Skinner و بقیه کسانی بود که معتقد بودند همه رفتارها آموخته میشوند و حیوانات بهصورت لوحهای خالی به دنیا میآیند تا با شانس، تجربه و شرطی شدن بزرگ شوند. زمانی که اسکینر تا آنجا پیش رفت که فرزند خود را در جعبهای به نام جعبه اسکینر قرار دهد تا نظریههای رفتارگرایانه را آزمایش کند، سایر اعضای هیئت علمی نیز شروع به انجام آزمایشهای مشابه (البته نه به آن شدت) کردند، و لوئیز لیکلایدر (همسر لیکلایدر) مانع شد. و اجازه نداد فرزندش داخل جعبه برود و شوهرش نیز موافقت کرد.
لوئیز معمولا اولین کسی بود که عقاید شوهرش را میشنید. به طور معمول هر شب بعد از شام، لیکلایدر برای چند ساعت به محل کارش بر میگشت، اما وقتی حدود ساعت ۱۱ شب به خانه میرسید، معمولا یک ساعت یا بیشتر وقت خود را صرف گفتن آخرین افکار خود به لوئیز میکرد. لوئیز گفت: ((من با ایدههای او بزرگ شدم، از زمانی که بذرهای اولیهشان کاشته میشدند، تا زمانی که به نحوی به ثمر مینشستند.))
همه لیکلایدر را برای نبوغ متنوع و خستگی ناپذیریاش در طول سالها، ستایش میکردند و با اصرار خودش، تقریبا همه او را لیک صدا میکردند.
لیک قدی کمی بیشتر از شش فوت داشت، به همراه موهای قهوهای ماسهای و چشمان آبی درشت. بارزترین ویژگیاش لهجه ملایم میزوریاش بود. زمانی که سخنرانی یا کنفرانسی داشت، هرگز از قبل سخنرانیاش را آماده نمیکرد. درعوض، بلند میشد و در مورد مشکل خاصی که اتفاقا روی آن کار میکرد، سخرانی گستردهای سر میداد. پدر لیک یک کشیش باپتیست بود و لوئیز گهگاه واعظ درون لیک را سرزنش میکرد. بیل مک گیل Bill McGill ، یکی از همکاران سابق، اینطور میگوید: ((وقتی لیک با آن لهجهاش در یک جلسه یا گردهمایی سخنرانی میکرد، اگر از توی خیابون صدای او را میشنیدید احتمالا با خود میگفتید این مرد ساده لوح چه میگوید. ولی کافی بود تا روی آن مسئله کار کرده بودید و به او گوش میدادید، آن وقت بود که دیدن او برایتان مانند درخشش سپیدهدم بود.))
بسیاری از همکاران لیک از توانایی حل مسئله او در بهت بودند. زمانی از او به عنوان خالصترین شهود دنیا یاد شد. مک گیل گفت: ((او میتوانست راه حل یک مشکل فنی را قبل از اینکه بقیه بدست بیاوریم، ببیند. این او را خارق العاده کرده بود.)) لیک از هیچ نظر به قوانین سفت و سخت پایبند نبود و به ندرت خودش را با قضایای پیچیده درگیر میکرد. ((او مانند کودکی بود که با چشمانی گشاده از مشکلی به مشکل دیگر میرفت و کنجکاوی، هدایتش میکرد. تقریبا هر روز او در مورد مشکلی که ما به آن فکر میکردیم، نکات جدیدی در آستین داشت.))
اما زندگی با لیک محرومیتهای خود را نیز داشت. او متواضع بود و بسیاری معتقد بودند که این عیب اوست. او اغلب در جلسات مینشست و ایدههایش را برای هر کسی مطرح میکرد. لوئیز میگوید: ((اگر کسی ایدهای را از او میدزدید، به میز میکوبیدم و میگفتم این عادلانه نیست))، و او میگفت: ((مهم نیست چه کسی اعتبار این کار را بدست بیاورد. مهم این است که این کار انجام شود.)) در طول سالهای زیادی که تدریس میکرد، برای همه دانشجویانش، حتی کوچکترها، الهامبخش بود تا احساس کنند همکارهای کوچکتر او هستند. در خانه او همیشه به روی آنها باز بود و دانشجویان اغلب با یک فصل از پایان نامه یا فقط یک سوال، جلوی خانه او حاضر میشدند. لوئیز گفت: ((شستم را بالا میبردم و آنها به دفتر او در طبقه سوم میرفتند.))
در سالهای پس از جنگ، روانشناسی هنوز رشتهای نوپا بود و به عنوان علمی که با موجودی مرموز به نام ذهن یا به عبارتی ((فاکتورهای انسانی)) سر و کار داشت، مورد تمسخر توسط افراد حاضر در دیگر علوم قرار میگرفت. اما لیکلایدر به معنای واقعی کلمه یک روانشناس بود. همانطور که یکی از همکارانش بیان کرد: ((در زمره کسانی قرار داشت که دغدغه آگاهانه نسبت به مشروعیت فعالیت علمیشان، آنها را نسبت به بسیاری از همکارانشان در زمینههای دیگر، سرسختتر کرده بود.))
در سال ۱۹۵۰، لیک به MIT نقل مکان کرد تا در آزمایشگاه آکوستیک این دانشگاه کار کند. سال بعد، زمانی که MIT آزمایشگاه لینکلن را به عنوان یک آزمایشگاه تحقیقاتی اختصاصی برای نیروی هوایی ایجاد کرد، با لیک برای راه اندازی گروه بررسی عوامل انسانی آزمایشگاه قرارداد امضا کرد. جنگ سرد عملا بر کل فضای فکری دانشگاه مسلط شده بود. آزمایشگاه لینکلن یکی از بارزترین مظاهر اتحاد MIT با واشنگتن در طول جنگ سرد بود.
در اوایل دهه ۱۹۵۰، بسیاری از نظریه پردازان نظامی از حمله غافلگیرانه بمب افکنهای شوروی که سلاحهای هستهای بر فراز قطب شمال حمل میکردند، بیم داشتند. و درست همانطور که دانشمندان در دهه ۱۹۴۰ برای مقابله با امکان تسلیحات هستهای آلمان متحد شدند، تیم مشابهی در سال ۱۹۵۱ در MIT گرد هم آمدند تا با تهدید تصور شده شوروی مقابله کنند. مطالعه آنها پروژه چارلز Charles نام داشت و نتیجه آن پیشنهاد ساخت یک مرکز تحقیقاتی برای ایجاد فناوری دفاع در برابر حملات هوایی بود. بنابراین آزمایشگاه لینکلن به سرعت تشکیل شد، کارکنانش استخدام شدند و زیر نظر اولین مدیر خود، آلبرت هیل Albert Hill فیزیکدان، شروع به کار کرد. در سال ۱۹۵۲، آزمایشگاه به خارج از محوطه دانشگاه، به لکسینگتون در حدود ده مایلی غرب کمبریج منتقل شد. پروژههای اصلی آن حول هشدارهای زودهنگام از راه دور بود (خط DEW Distant Early Warning : آرایهای از رادارها که در حالت ایدهآل، از هاوایی تا آلاسکا، در سراسر مجمعالجزایر کانادا تا گرینلند و در نهایت به ایسلند و جزایر بریتانیا کشیده میشدند.) مشکلات ارتباط، کنترل و تجزیه و تحلیل برای چنین ساختار گسترده و پیچیدهای فقط توسط یک کامپیوتر قابل حل بود. برای برطرف سازی این نیاز لینکلن در ابتدا پروژه Whirlwind، که یک پروژه کامپیوتری در MIT بود را برعهده گرفت و سپس یک پروژه جانشین به نام محیط زمینی نیمه خودکار یا SAGE Semi-Automatic Ground Environment را توسعه داد.
SAGE بر اساس یکی از کامپیوترهای بزرگ IBM ساخته شده بود و انقدر بزرگ بود که اپراتورها و تکنسینهای آن به معنای واقعی کلمه داخل دستگاه قدم میزدند. این سیستم سه عملکرد اصلی داشت: دریافت دادهها از رادارهای مختلف شناسایی و ردیابی، تفسیر دادههای مربوط به هواپیماهای ناشناس و نشانهگیری سلاحهای دفاعی به سمت هواپیماهای متخاصم. SAGE ((نیمه خودکار)) بود، زیرا اپراتور انسانی هنوز به عنوان بخش مهمی از سیستم باقی مانده بود. در واقع، SAGE یکی از اولین سیستمهای کامپیوتری تعاملی کاملا عملیاتی و بلادرنگ Real time بود. اپراتورها از طریق نمایشگرها، صفحه کلیدها، سوئیچها و تفنگهای نوری با کامپیوتر ارتباط برقرار میکردند. کاربران می توانستند اطلاعاتی را از رایانه درخواست کنند و در عرض چند ثانیه پاسخ را دریافت کنند. اطلاعات جدید به طور مداوم از طریق خطوط تلفن به حافظه رایانه کاربران سرازیر میشد و بلافاصله در دسترس اپراتورها قرار میگرفت.
سیستم SAGE الهام بخش چند متفکر، از جمله لیکلایدر شد تا محاسبات را در منظری کاملا جدید ببینند. SAGE نمونه اولیه چیزی بود که لیکلایدر بعدها آن را همزیستی بین انسان و ماشین نامید، جایی که ماشین به عنوان شریک حل مشکلات عمل میکند. این رابطه همزیستی، به وابستگی متقابل انسانها و رایانهها به عنوان یک سیستم واحد که به طور هماهنگ کار میکنند، اشاره دارد. به عنوان مثال، در یک سناریوی نبرد، اپراتورهای انسانی بدون رایانه قادر به محاسبه و تجزیه و تحلیل تهدیدات برای مقابله حمله نیستند. برعکس، رایانههایی که به تنهایی کار میکنند قادر به تصمیمگیریهای حیاتی نیستند.
در سال ۱۹۵۳، MIT تصمیم گرفت یک گروه تحقیق عوامل انسانی را در بخش روانشناسی دانشکده اقتصاد راه اندازی کند و لیک مسئول آن شد. او تعداد انگشت شماری از باهوشترین شاگردان و همکاران خود را به خدمت گرفت. لیک افراد را نه بر اساس پروژه دکترا یا جایگاه کلاسی آنها، بلکه بر اساس آزمون سادهای که خودش مجری آن بود، استخدام کرد: آزمون قیاس میلر the Miller Analogies Test . (این آزمون تمام زمینهها را از زمینشناسی گرفته تا تاریخ و هنر، و اطلاعات عمومی و توانایی استفاده از دانش در روابط، را میسنجید.) او گفت: ((من یک قانون داشتم. هر کسی که بتواند ۸۵ یا بهتر را در آزمون قیاس میلر بدست آورد، او را استخدام میکنم، زیرا او در موضوعی، آیندهای درخشان خواهد داشت.))
در سال ۱۹۵۴، گروه لیک با روانشناسان اجتماعی و کارشناسان مدیریت کار دانشکده مدیریت اسلون ادغام شد. اما ایدههای این گروه از مشکلات مدیریتی بسیار دور بود. همانطور که مک گیل، یکی از اولین اعضای گروه لیکلایدر، آن را توصیف کرد، او و همتایانش به رایانهها و دستگاههای حافظهدار رایانهای به عنوان مدلهایی برای تطبیق پذیری شناخت انسان بسیار علاقهمند بودند. اولین پایان نامه دکتری که توسط دپارتمان تحت هدایت لیک تهیه شد برای تام ماریل بود که به موضوع تشخیص شنوایی ایده آل پرداخته بود. (مانند دیگرانی که وارد حوزه لیکلایدر شدند، ماریل نیز در سالهای آتی وارد توسعه شبکههای رایانهای شد.) مکگیل گفت: ((هیچ چیز مشابهی قبلا دیده نشده بود، حداقل در یک بخش روانشناسی. این دپارتمان اولین بخش علوم شناختی تاریخ بود. کار ما مبتنی بر آزمایشهای روانشناسی شناختی بود، همانطور که امروز تعریف میشود، اما در آن زمان ما هیچ اسم مناسبی برای این کار نداشتیم.))
اما در نهایت مدیران MIT چیزی سنتیتر میخواستند و لیک در تلاش برای گسترش دپارتمان جدید خود شکست خورد. در نتیجه، تمام افراد تحت حمایت او از آنجا رفتند. مک گیل گفت: ((ما جذابیت لازم برای تبلیغ کاری که انجام میدادیم را نداشتیم و از این که چیز منحصر به فردی در آن وجود داشت غافل بودیم. بنابراین MIT اجازه داد همه چیز از بین برود.)) به هر حال لیک یک آدم پیشرو و دوراندیش بود؛ شاید برای MIT بیش از حد دوراندیش.
با این حال، لیک از مرگ گروه تاسف نخورد، زیرا او برای مدتی طولانی توجهش را روی چیزی متمرکز نمیکرد. علایق او در طول سالها اغلب و به طور چشمگیری تغییر میکرد. او یک بار به یک دوست جوان توصیه کرد که هرگز برای پروژهای که بیش از ۵ تا ۷ سال طول میکشد قرارداد امضا نکند تا همیشه بتواند به کارهای دیگر ادامه دهد. لیک تا جای ممکن در هر چیزی که علاقهمند میشد، عمیق میشد.
شاید اتفاقی که بیشتر از همه، علاقه لیک را به رایانهها و پتانسیل آنها به عنوان ابزار تعاملی برانگیخت، برخوردی بود که او در دهه ۱۹۵۰ با یک مهندس جوان باهوش و متفکر در آزمایشگاه لینکلن به نام وسلی کلارک Wesley Clark داشت. کلارک محقق جوانی بود که بر روی ماشینهای TX-2 کار میکرد، آخرین پیشرفت در محاسبات دیجیتال و جانشین کامپیوترهای TX-0. کلارک TX-0 را با کن اولسن قبل از اینکه اولسن لینکلن را برای راه اندازی Digital Equipment Corporation ترک کند، ساخته بود.
دفتر کلارک در زیرزمین لینکلن بود. یک روز، کلارک در راه بازگشت از انبار در انتهای دیگر راهرو، تصمیم گرفت وارد اتاقی شود که همیشه بهطور عجیبی به نظر میرسید که خارج از محدوده مجاز است. بیشتر درهای آزمایشگاهها باز بودند، اما این یکی نه. همیشه بسته بود. کلارک در را امتحان کرد و با کمال تعجب متوجه شد قفل آن باز است و وارد اتاق شد. کلارک اینگونه تعریف میکند: ((من از میان هزارتوی کوچکی از حفرهها و موانع، سرگردان حرکت میکردم. یک طرف این آزمایشگاه بسیار تاریک بود. رفتم داخل و بعد از مدتی جستجو در تاریکی، این مرد را دیدم که جلوی چند صفحه نمایش نشسته بود. او در حال انجام نوعی روانسنجی بود، و به وضوح معلوم بود که آدم جالبی است. من به کاری که او انجام میداد و دستگاهش علاقهمند شدم و همانطور که یادم میآید به او پیشنهاد دادم که میتواند با استفاده از رایانه نیز به همان نتایج برسد.)) آن مرد لیکلایدر بود. کلارک از لیک دعوت کرد تا برای دیدن TX-2 به سالن بیاید و برخی اصول آن را بیاموزد.
آموزش برنامهنویسی سیستم به لیک بسیار دشوار بود. برنامه نویسی کامپیوتری مانند TX-2 چیزی شبیه به هنر جادوی سیاه بود. TX-2 که حاوی ۶۴,۰۰۰ بایت حافظه (به اندازه یک ماشین حساب ساده امروزی) بود، چند اتاق را اشغال میکرد. چیزی که سالها بعد به ریزتراشههایی کوچک برای واحد پردازش مرکزی کامپیوتر(CPU) تبدیل شد، در آن روزها، قفسههای عظیمی از تعداد زیادی واحد جداگانه بود که هر کدام از دهها ترانزیستور و قطعات الکترونیکی مرتبط تشکیل میشدند. هنوز فضای بسیاری با کنسولهای بزرگ پوشیده شده از سوئیچها و چراغهای نشانگر اشغال میشد تا به اپراتور یا عیبیاب کمک کند تا بفهمد سیستم چه کار میکند. همه این تجهیزات به پایههایی عظیم نیاز داشتند که تنها بخش کوچکی از آنها (برای صفحه نمایش و صفحه کلید) ممکن است امروزه به عنوان قطعات کامپیوتر استفاده شود. کلارک گفت: ((نشستن در TX-2 با لیک، مانند نشستن در دنیایی، انبوه از چیزهای به ظاهر نامربوط بود.)) تبدیل شدن به یک کاربر TX-2 حتی برای کسی مانند لیکلایدر نیز یک کار دشوار بود. به چند دلیل؛ اول اینکه هیچ ابزار آموزشی یا کمک آموزشی یا منوی کمکی وجود نداشت. و دوم اینکه، هنوز سیستم عاملی که برنامه نویسی را برای دستگاه استاندارد کند، نوشته نشده بود.
یکی از کارهایی که TX-2 انجام میداد، نمایش اطلاعات روی صفحههای ویدئویی بود که آن را به یکی از اولین ماشینها برای کارهای گرافیکی تعاملی تبدیل کرد. این ویژگی بود که به کلارک کمک کرد تا ایده اصلی استفاده تعاملی را به لیک نشان دهد.
جلسات لیک با کلارک اثر عمیقی بر وی گذاشت. او از روانشناسی به سمت علوم کامپیوتر رفت. با تغییر علاقه لیک، اعتقادش به پتانسیل کامپیوترها در دگرگونی جامعه تبدیل به گونهای از تعصب شد. او که مجذوب سحر محاسبات شده بود، ساعتها در یک کنسول نمایشگر تعاملی صرف میکرد. لوئیز معتقد بود که اگر حتی برای این کار به او دستمزد نمیدادند، حاضر بود برای انجام آن پول پرداخت کند.
ایدهای که جهان بینی لیک بر آن متمرکز شد این بود که پیشرفت فناوری بشریت را نجات میدهد. روند سیاسی مثال مورد علاقه او بود. لیک با بینشی نزدیک به دیدگاه مکلوهانسکی McLuhanesque از قدرت رسانههای الکترونیکی، آیندهای را میدید که در آن، تا حد زیادی به لطف دسترسی رایانهها، اکثر شهروندان درباره فرآیند حکومت، مطلع، علاقهمند و دخیل خواهند بود. او آنچه را که کنسولهای رایانه خانگی و دستگاههای تلویزیونی مینامید را تصور میکرد که در یک شبکه عظیم به هم متصل شدهاند. او نوشت: ((روند سیاسی اساسا یک کنفرانس تلفنی غولپیکر خواهد بود و کمپینها، به یک سلسله ارتباطات چند ماهه میان نامزدها، مبلغان، مفسران، گروههای سیاسی و رایدهندگان تبدیل خواهد شد. کلید آن شور و شوق خودمحرکی است که در اثر تعامل موثر اطلاعات از طریق یک کنسول خوب، یک شبکه خوب و یک رایانه خوب انجام میشود.))
افکار لیک در مورد نقشی که رایانهها میتوانند در زندگی مردم ایفا کنند در سال ۱۹۶۰ با انتشار مقاله مهمش، ((همزیستی انسان و کامپیوتر)) به اوج رسید. در آن، او بسیاری از ایدههایش را در یک تز مرکزی خلاصه کرد: پیوند نزدیک بین انسانها و مشارکت اعضای الکترونیک در نهایت منجر به تصمیمگیریهای مشترک میشود. علاوه بر این، تصمیمات توسط انسانها و صرفا با استفاده از رایانه اتخاذ میشد، بدون وجود ((وابستگی سفت و سخت به برنامههای از پیش تعیینشده)). او بر این عقیده بود که رایانهها طبیعتا برای آنچه که بهتر انجام میدهند، استفاده میشوند: تمامی کارهای تکراری. و این به انسانها اجازه میدهد تا انرژی خود را صرف تصمیمگیری بهتر و ایجاد بینشهای واضحتر نسبت به زمانی که کامپیوترها نبودند، اختصاص دهند. لیک پیشنهاد کرد که انسان و ماشین با هم بسیار بهتر از هر یک به تنهایی عمل میکنند. علاوه بر این، حل مشکلات با مشارکت رایانهها میتواند با ارزشترین منابع پست مدرن یعنی زمان را ذخیره کند. لیکلایدر نوشت: ((امید این است که در سالهای نه چندان دور، مغز انسان و ماشینهای محاسباتی با هم به شدت جفت شوند. . . و نتیجه این شراکت، به گونهای فکر میکند که هیچ مغز انسانی تا به حال اینطور فکر نکرده و دادهها را به گونهای پردازش میکند که توسط هیچکدام از ماشینهای پردازش اطلاعاتی که امروزه میشناسیم پردازش نشده است.))
ایدههای لیکلایدر، که از یک برخورد تصادفی در زیرزمین آزمایشگاه لینکلن آغاز شد، تبدیل به برخی از جسورانهترین و تخیلیترین تفکرات روز شد. یکی از دانشجویان سابق MIT، رابرت روزین Robert Rosin ، که در سال ۱۹۵۶ یک دوره روانشناسی تجربی را پیش لیک گذرانده بود و بعد وارد علوم کامپیوتر شد، ((همزیستی انسان و کامپیوتر)) را خواند و از این تنوع فکری شگفت زده شد. روزین میگوید: ((در تمام عمرم، نمیتوانستم تصور کنم که چگونه یک روانشناس که در سال ۱۹۵۶ هیچ دانش آشکاری از رایانه نداشته، میتواند چنین مقاله عمیق و روشنگرانهای در مورد رشته من در سال ۱۹۶۰ بنویسد. مقاله لیک تاثیر عمیقی بر من گذاشت و درک من را از عصر جدید محاسبات، اصلاح کرد.))
در لحظهای که لیکلایدر مقاله را منتشر کرد، شهرت او به عنوان یک دانشمند کامپیوتر برای همیشه ثبت شد. او ردای روانشناسی را کنار گذاشت و وارد دنیای کامپیوترها شد. هیچ راه برگشتی وجود نداشت. لیکلایدر MIT را چند سال قبل از انتشار مقاله، ترک کرده بود تا در یک شرکت مشاوره و تحقیقاتی کوچک در کمبریج به نام بولت برانک و نیومن کار کند. شرکت با خرید دو کامپیوتر برای تحقیقات لیک موافقت کرده بود و او در حال گذراندن زندگی خود بود.
در یکی از روزهای سال ۱۹۶۲، جک روئینا، مدیر آرپا، با لیکلایدر تماس گرفت و یک فرصت شغلی جدید به او پیشنهاد کرد. و لیک در مورد پذیرش نه تنها بخش فرماندهی و کنترل آرپا، بلکه یک بخش جدید علوم رفتاری، چه میتوانست بگوید؟ همچنین یک کامپیوتر بزرگ، Q-32، هم بود.
روئینا همچنین با فرد فریک Fred Frick ، دوست و همکار لیک در آزمایشگاه لینکلن تماس گرفت. فریک و لیکلایدر با روئینا ملاقات کردند. لیکلایدر فقط برای شنیدن رفته بود، اما بعد از مدتی در مورد موضوعی صحبت کرد. او به روئینا گفت که مشکلات فرماندهی و کنترل اساسا مشکلات تعامل انسان و رایانه است. او سالها بعد اینگونه نقل کرد: ((من فکر میکردم داشتن سیستمهای فرماندهی و کنترل مبتنی بر پردازش دستهای مضحک است. چه کسی می تواند یک نبرد را رهبری کند وقتی که باید برنامه را در میانه جنگ بنویسد؟)) لیکلایدر و فریک موافق بودند که کار جالب به نظر میرسد، اما هیچکدام نمیخواستند کار فعلیشان را ترک کنند.
با این حال، سخنرانی روئینا به اندازه کافی تاثیر گذار بود. او ماموریت را انقدر حیاتی جلوه داد که فریک و لیکلایدر تصمیم گرفتند یکی از آنها این کار را قبول کند. آنها یک سکه پرتاب کردند و لیک این موقعیت را پذیرفت به شرطی که به او آزادی داده شود تا برنامه را به هر سمتی که صلاح بداند هدایت کند. تا حدی به این دلیل که روئینا سرش بسیار شلوغ بود، و تا حدودی هم به این دلیل که خودش خیلی کامپیوترها را نمیفهمید، بدون تردید با این شرط موافقت کرد.
لیک جزو گروه کوچکی از دانشمندان علوم کامپیوتر بود که معتقد بودند اگر مردم یک سیستم کامپیوتری با نمایشگرهای خوب و پایگاه داده خوب در دست داشتند، میتوانستند بسیار موثرتر عمل کنند. قبل از نقل مکان به واشنگتن در پاییز ۱۹۶۲، لیک در پنتاگون یک سری سمینارهای کامپیوتری، با حضور مقامات وزارت دفاع و ارتش برگزار کرد. پیام او که در کمبریج تنها یک شعار بود و برای مخاطبان نظامی هم تا حد زیادی ناآشنا، این بود که رایانه باید چیزی باشد که هر کس بتواند مستقیما با آن تعامل داشته باشد و اپراتورهای رایانه به عنوان واسطه، حذف شوند.
برای این منظور، لیک اتفاقات بزرگی را در اشتراک زمانی میدید و یکی از سرسختترین مبلغان آن بود. اشتراک زمانی دقیقا یک رایانه را روی میز همه نمیگذارد، اما این توهم را ایجاد میکند، و قدرت کامپیوتر را به نوک انگشتان همه میرساند. و به مردم احساس ملموستری نسبت به دستگاه میداد.
ترویج اشتراک زمانی به هیچ وجه تنها ماموریت لیک در بدو ورود به آرپا نبود. او به همان اندازه مشتاق کاوش ایدههایی بود که برای چندین سال در مورد تعامل انسان و ماشین وجود داشت.
وقتی لیک برای اولین روز کاری در اول اکتبر ۱۹۶۲ حاضر شد، منشی او گفت: ((خب، دکتر لیکلایدر، امروز فقط یک قرار ملاقات دارید. برخی از آقایان از سازمان بودجه میآیند تا برنامه شما را بررسی کنند.)) وقتی افسران بودجه رسیدند، آنها با خوشحالی متوجه شدند که اولین روز لیکلایدر است. هنوز موضوع زیادی برای بحث وجود نداشت. برنامه فرماندهی و کنترل شامل یک قرارداد ۹ میلیون دلاری (با شرکت توسعه سیستم) و ۵ میلیون دلار باقی مانده در بودجه هنوز تخصیص داده نشده بود. به جای بررسی بودجه، جلسه به یک گفتگوی خصوصی تبدیل شد که در آن لیک در مورد موضوعاتی مانند اشتراک زمانی، محاسبات تعاملی و هوش مصنوعی صحبت کرد. مانند بسیاری قبل از آنها، حسابداران تحت تاثیر شور و شوق لیکلایدر قرار گرفتند. او بعدا گفت: ((من به آنها گفتم که در مورد چه چیزی هیجان زده هستم و این به نفع من تمام شد، زیرا آنها به آن علاقهمند شدند و هنگامی که در این موارد جلسه داشتیم، آنها هیچ مقدار از بودجه من را نگرفتند.))
وظیفه اصلی که به او داده شده بود این بود که از کامپیوترها استفادهای به جز ابزاری برای محاسبات علمی عددی کند. لیک در واکنش به برخی از برنامههایی که وزارت دفاع برای رایانههای بزرگ در سر داشت، برنامههای جدیدی را توسعه داد. به عنوان مثال، اطلاعات نیروی هوایی میخواست از کامپیوترهای بزرگ برای شناسایی الگوهای رفتاری در میان مقامات بلندپایه شوروی استفاده کند. این رایانه با اطلاعاتی که از منابع انسانی مختلف، مانند شنیدهها از مهمانیهای کوکتل یا مشاهدات در رژه اول ماه مه، جمع میشد، سعی میکرد بهترین سناریو را در مورد آنچه که شوروی ممکن است انجام دهد، تحویل دهد. روئینا به یاد میآورد: ((ایده این بود که شما این رایانه قدرتمند را بردارید و تمام این اطلاعات کیفی را به آن بدهید، مانند اینکه فرمانده نیروی هوایی دو مارتینی نوشید یا خروشچف دوشنبهها پراودا نمیخواند. و کامپیوتر نقش شرلوک هلمز را بازی کند و به این نتیجه برسد که روسها باید در حال ساخت یک موشک MX-72 یا چیزی شبیه به آن باشند.))
ابتدا روئینا، سپس لیکلایدر، سعی کردند جلوی چنین ((چیزهای ابلهانه)) را بگیرند. سپس لیک برای یافتن مهمترین مراکز کامپیوتری کشور و تنظیم قراردادهای تحقیقاتی با آنها شروع به کار کرد. بهطور خلاصه، او با بهترین دانشمندان کامپیوتر کشور، از استنفورد، MIT، UCLA، برکلی و چند شرکت تماس گرفت و آنها را وارد حوزه آرپا کرد. در مجموع، حدود دوازده نفر در حلقه داخلی لیک بودند که روئینا آنها را ((کشیشان لیک)) مینامید. به شیوه معمول خودش که باورهای اساسیاش را زیر پوشش طنز پنهان میکرد، لیکلایدر آنها را شبکه رایانهای بین کهکشانی لقب داد.
شش ماه پس از ورود لیک به آرپا، یادداشتی طولانی برای اعضای شبکه بین کهکشانی نوشت و در آن ناراحتی خود را از گسترش زبانهای برنامه نویسی، سیستمهای دیباگر، زبانهای کنترل سیستم اشتراک زمانی و قالبهای اسناد متفاوت ابراز کرد. لیک مشکل فرضی شبکهای از کامپیوترها در تلاش برای استانداردسازی را مورد بحث قرار داد. او گفت: ((موقعیتی را در نظر بگیرید که در آن چندین مرکز مختلف در کنار هم قرار گرفتهاند، هر مرکز به شدت فردگرا است و زبان خاص خود را دارد و روش خاص خود را برای انجام کارها دارد. آیا مطلوب یا حتی ضروری نیست که همه مراکز بر سر زبان یا حداقل بر سر برخی موارد مانند زبان که با آن صحبت میکنند، توافق کنند؟ این اساسا همان چیزی است که نویسندگان داستانهای علمی تخیلی رویش بحث میکنند: چگونه میتوان بین موجودات خردمند کاملا دور از هم ارتباطی آغاز کرد؟))
لیک ادامه داد: ((احتمالا معلوم میشود که فقط در موارد نادری اکثر یا همه رایانههای عادی با هم در یک شبکه یکپارچه کار کنند. به نظر من، با این وجود، توسعه قابلیتی برای عملیات شبکه یکپارچه مهم است.)) و این بذر بزرگترین بینش نهفته لیکلایدر بود. او مفهوم شبکه بین کهکشانی را نه فقط به گروهی از افرادی که برای آنها یادداشت میفرستاد بلکه به دنیایی از رایانههای به هم پیوسته که همه ممکن است یادداشتهای خود را از طریق آنها ارسال کنند، گسترش داد.
لیکلایدر هم از این قاعده که مردم زمان زیادی را در آرپا سپری نمیکنند مستثنی نبود. اما زمانی که در سال ۱۹۶۴ آرپا را ترک کرد، موفق شده بود تاکید آژانس را در تحقیق و توسعه از آزمایشگاه سیستمهای فرماندهی که سناریوهای جنگ را اجرا میکرد به تحقیقات پیشرفته در سیستمهای اشتراک زمانی، گرافیک کامپیوتری و زبانهای کامپیوتری پیشرفته تغییر دهد. نام دفتر تحقیقات فرماندهی و کنترل، به تکنیکهای پردازش اطلاعات تغییر کرده بود تا این تغییرات را منعکس کند. لیکلایدر، همکارش ایوان ساترلند Ivan Sutherland را که متخصص برجسته گرافیک کامپیوتری جهان بود، به عنوان جانشین خود انتخاب کرد. در سال ۱۹۶۵ ساترلند یک جوان با استعداد به نام باب تیلور را استخدام کرد، که به زودی در اتاق ترمینال آرپا مینشیند و تعجب میکند که چرا با وجود این همه رایانه، آنها قادر به برقراری ارتباط با یکدیگر نیستند.
ایدهی تیلور
باب تیلور در شانزده سالگی کالج را در دالاس شروع کرد و فکر میکرد که راه پدرش را دنبال خواهد کرد و کشیش میشود. خانواده او هرگز برای مدتی طولانی در یک مکان زندگی نکردند و از یک کلیسای متدیست به کلیسایی دیگر در تگزاس، در شهرهایی با نامهای Uvalde، Victoria و Ozona نقل مکان کردند. اما تیلور به جای خدمت به خداوندگار، زمانی که واحد ذخیره برای جنگ کره فراخوانده شد، وارد خدمت به نیروی دریایی ایالات متحده شد.
تیلور جنگ را در ایستگاه هوایی نیروی دریایی دالاس گذراند (او آن را ((USS Neverfloat)) مینامید.) در پایان جنگ، او با لایحه GI Bill، در حالی به دانشگاه تگزاس وارد شد که هیچ رشته تحصیلی خاصی در ذهن نداشت. او سرانجام در سال ۱۹۵۷ در رشته روانشناسی و ماینر ریاضیات فارغ التحصیل شد.
تیلور عشق خود به علم را تا مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه تگزاس دنبال کرد و پایان نامه خود را در حوزه روانسنجی آکوستیک نوشت، رشتهای که برخی از مردم از آن به عنوان جهشی به سمت محاسبات استفاده میکردند. تیلور هم همین کار را کرد. تیلور میگفت: ((زمانی که در مقطع کارشناسی ارشد تحصیل میکردم، علم کامپیوتر وجود نداشت، بنابراین من واقعا پیشینه زیادی برای علوم کامپیوتر نداشتم. اما احساس کردم که تحقیقات کامپیوتری بسیار مفید واقع خواهند شد.))
تیلور پس از خروج از دانشگاه، قبل از اینکه در سال ۱۹۶۱ در ناسا استخدام شود چند شغل در صنعت هوافضا بدست آورد و سپس در ناسا به عنوان افسر برنامه در واشنگتن دی سی، در دفتر تحقیقات و فناوری پیشرفته مشغول به کار شد. یک روز در سال ۱۹۶۳ از تیلور برای پیوستن به کمیتهای غیر رسمی از مدیران برنامههای دولتی که همگی در تامین بودجه تحقیقات کامپیوتری شرکت داشتند، دعوت شد. این گروه غیررسمی، صرفا اطلاعات مربوط به پروژههای خود را رد و بدل میکردند و به دنبال راههای همکاری میگشتند و سعی میکردند از تکرار یا همپوشانی در پروژهها اجتناب کنند. همانطور که معلوم شد، این دعوت از جانب کسی بود که الگوی فکری تیلور در روانسنجی آکوستیک بود، جی. سی آر لیکلایدر. او رئیس کمیته بود. کارهای اولیه لیکلایدر در روانسنجی آکوستیک عمیقا بر تیلور تاثیر گذاشته بود و او از فرصت ملاقات با لیکلایدر بسیار استقبال کرد.
تیلور از اینکه چقدر این مرد متواضع بود شگفت زده شد. تیلور گفت: ((او با گفتن اینکه در مورد پایاننامهام میداند، بلافاصله مرا خام خودش کرد.)) او درمقابل مردی با شهرتی عجیب بود که احتمالا یکی از خوبترین و خوش مشربترین افرادی بود که تیلور تا به حال ملاقات کرده بود.
زمانی که تیلور برای اولین بار به این کمیته پیوست، لیکلایدر در حال جمع کردن جامعه دانشمندان علوم کامپیوتر برای آرپا بود، نسل جدیدی از محققان که به محاسبات تعاملی وارد شده بودند. آنها مشغول شکلدهی چشمانداز جدید جسورانهشان بودند، که کاملا متفاوت از جریان اصلی تحقیق و توسعه رایانه در دو دهه گذشته بود. انبوهی از پول و سالها کار برای بهبود پارامترهای فنی مانند سرعت، قابلیت اطمینان reliability و اندازه حافظه کامپیوترها سرمایه گذاری شده بود. اما این محققان که در MIT و اطراف بوستون متمرکز بودند، شروع به سرپیچی و کار بر روی تبدیل کامپیوتر به تقویتکننده پتانسیلهای انسانی، افزوده شدن آن به ذهن و بدن کردند. تیلور به داشتن شهود خوبش معروف بود. او به عنوان یک افسر برنامه دوراندیش شناخته میشد که در انتخاب چیزهای مبتکرانه (هم پروژهها و هم محققان) مهارت داشت. او در اوایل سال ۱۹۶۵، پس از جدایی لیکلایدر، به آرپا پیوست تا به عنوان معاون ایوان ساترلند، دومین مدیر IPTO کار کند. ماهها بعد، در سال ۱۹۶۶، در سن سی و چهار سالگی، تیلور سومین مدیر IPTO شد و مسئولیت جامعه و چشماندازی که توسط لیکلایدر تاسیس شده بود، به او رسید. تنها تفاوتی که واضح و بسیار مهم بود، این بود که آرپا (که اکنون توسط چارلز هرتسفلد، فیزیکدان اتریشی که در طول جنگ از اروپا فرار کرده بود، رهبری میشد) در کار با پول خود بسیار ضعیفتر از زمان تصدی روئینا بود. یک شوخی که در بین مدیر برنامههای آن زمان پخش شده بود: یک ایده خوب برای یک برنامه تحقیقاتی بیاورید و حدود سی دقیقه طول میکشد تا بودجه را دریافت کنید.
مشکل ترمینالها، اسمی که تیلور رویش گذاشته بود، نه تنها برای او، بلکه برای ساترلند قبل از او و برای لیکلایدر قبل از آن، مشکلی رنج آور بود. یک روز، مدت کوتاهی پس از اینکه تیلور مدیر IPTO شد، متوجه ایدهای که لیک آن را بارها با او در میان گذاشته بود، شد. ایدهای که هرگز عملی نشده بود. و حالا زمان حرکت تیلور بود.
تیلور مستقیم به سمت دفتر هرتسفلد رفت. بدون یادداشت و بدون تنظیم جلسهای. سایر مدیران کمی از هرتسفلد میترسیدند، مردی درشت اندام با لهجه غلیظ وینی بود. اما تیلور چیزی برای ترسیدن در این مرد نمیدید. در واقع، تیلور انقدر با رئیسش راحت بود که یک بار یکی از او پرسید: ((تیلور، با هرتسفلد چه ارتباطی داری؟ تو باید با لیندون جانسون فامیل باشی. شما هر دو اهل تگزاس هستید، اینطور نیست؟))
تیلور به مدیر آرپا گفت که باید برای بودجه آزمایش شبکهای که در ذهن داشت با او صحبت کند. هرتسفلد قبلا کمی در مورد شبکه سازی با تیلور صحبت کرده بود، بنابراین این ایده برای او تازگی نداشت. او همچنین از دفتر تیلور بازدید کرده بود، جایی که شاهد فعالیت آزاردهنده ورود به سه کامپیوتر مختلف بود. چند سال قبل، حتی خود او هنگام شرکت در سخنرانیهای لیک در مورد محاسبات تعاملی، تحت تاثیر لیکلایدر قرار گرفته بود.
تیلور یک جلسه توجیهی سریع با رئیسش ترتیب داد: پیمانکاران IPTO که بیشتر آنها در دانشگاههای تحقیقاتی بودند، شروع به درخواست منابع رایانهای بیشتر و بیشتری کردند. به نظر میرسید که هر محقق، کامپیوتر خودش را میخواست. تامین درخواستها در کنار فشار مضاعفی که به جامعه کامپیوتر وارد میکرد، گران هم تمام میشد. کامپیوترها کوچک نبودند و اصلا ارزان نبودند. چرا سعی نمیکردیم همه آنها را به هم گره بزنیم؟ با ایجاد سیستمی از پیوندهای الکترونیکی بین ماشینها، محققانی که در بخشهای مختلف کشور، کارهای مشابهی انجام میدادند، میتوانستند منابع و نتایج را راحتتر به اشتراک بگذارند. آرپا میتوانست بهجای گسترش دهها مینفریم گرانقیمت در سراسر کشور که به پشتیبانی از تحقیقات گرافیکی پیشرفته اختصاص داده شدهاند، منابع را در یک یا دو مکان متمرکز کند و راهی برای دسترسی همه به آن ایجاد کند. ممکن است یک دانشگاه روی یک چیز تمرکز کند، یک مرکز تحقیقاتی روی چیزی دیگر. اما صرف نظر از اینکه شما از نظر فیزیکی در کجا قرار دارید، همه به آن دسترسی خواهید داشت. او پیشنهاد کرد که آرپا یک شبکه آزمایشی کوچک را تامین مالی کند، مثلا از چهار نود شروع شود و به دهها یا بیشتر برسد. وزارت دفاع بزرگترین خریدار کامپیوتر در جهان بود. سرمایهگذاری در یک مدل خاص از رایانه، تصمیم کم اهمیتی نبود و اغلب، سازمانهای مختلف را در تنگنا قرار میداد، بهویژه زمانی که با قانون فدرال مواجه میشد که باید به همه تولیدکنندگان فرصت برابر داده شود. به نظر میرسید هیچ امیدی به کاهش خرید انواع مختلف ماشینها وجود نداشت و احتمال اینکه دنیای محاسبات به زودی به سوی مجموعهای از استانداردهای عملیاتی یکسان حرکت کند، بسیار اندک است. حامیان تحقیقاتی مانند آرپا باید راه دیگری برای غلبه بر مشکلات ناسازگاری صنعت پیدا میکردند. تیلور به هرتسفلد گفت که اگر ایده شبکه کار کند، امکان اتصال کامپیوترهای تولیدکنندگان مختلف وجود خواهد داشت و مشکل انتخاب رایانه بسیار کاهش مییابد. هرتسفلد چنان برخورد کرد که انگار تنها همین استدلال برای متقاعد کردن او کافی بود. اما مزیت دیگری نیز وجود داشت که بر مسئله قابلیت اطمینان متمرکز بود. ممکن بود بتوان کامپیوترها را در یک شبکه به صورت حمایت کننده وصل کرد، به طوری که اگر یک خط از بین رفت، پیام بتواند مسیر دیگری را طی کند.
هرتسفلد پرسید: ((آیا انجام آن سخت خواهد بود؟)) و تیلور با جسارت خاصی جواب داد: ((البته که نه. اکنون ما میدانیم که چگونه باید این کار را انجام دهیم.)) هرتسفلد گفت: ((ایده بسیار خوبی است. آن را ادامه دهید. در حال حاضر یک میلیون دلار به بودجهات اضافه شد. برو!))
تیلور دفتر هرتسفلد در حلقه E را ترک کرد و به راهرویی که به حلقه D و دفتر خودش متصل بود، برگشت. او به ساعتش نگاه کرد. به آرامی با خود گفت: ((یا عیسی مسیح. این یکی فقط بیست دقیقه طول کشید.))